قول در قرآن
اشاره
نويسنده در بخش اول به « قول » از نگاه اهل لغت مي پردازد. قول از نگاه ابن منظور « سخني است که تأليف دارد » سيبويه آن را « جنبه ابراز عقيده » مي داند و نه فقط تلفظ و سخن گفتن؛ و بالاخره اينکه راغب هفت معنا براي آن ذکر مي کند. در بخش بعد (قول در قرآن) آياتي را نقل و به بيان معناي قول در آن ها مي پردازد، از جمله:1. سخن زمين و آسمان، به معناي ابراز اراده و خواست دروني؛
2. سخن جهنم، به معناي زبان حال؛
3. سخن گفتن با آتش، به معناي ابراز اراده خدا؛
4. سخن با زندگان، به معناي تعلق اراده خدا؛
5. سخن با حيوانات، ابراز خواسته دروني؛
6. سخن با ملائکه و ابليس، زبان حال؛
7. سخن شيطان با انسان، القاي وسوسه و خطور ذهن.
حاصل اينکه در تمام موارد، قال به معناي « ابراز خواسته دروني » است و ابراز اين خواسته، متناسب با هر موجودي متفاوت است.
قول در قرآن
الف. قول در لغت
قول در لغت، گفتن و گفتار را گويند. قال: تکلم؛ نطق: سخن گفت... که برحسب ظاهر، تلفُّظ باشد. الفاظي را بر زبان راندن.1. لسان العرب:
القول: الکلام علي الترتيب. و هو عند المحققين، کل لفظ قال به اللّسان، تامّاً کان او ناقصاً...قول، سخني است که تأليف دارد. و هر آنچه بر زبان رانده شود، تام الافاده باشد يا ناقص.
2. سيبويه:
آنکه احياناً، اعتقاد و رأي را، قول گويند، مجاز باشد، زيرا راه بردن به عقايد و آراي نهفته جز از راه قول و لفظ نشايد، يا چيز ديگري که جايگزين قول باشد، از قبيل شاهد حال. پس آن رأي و عقيده نهفته سبب قول است، و قول دليل بر آن. و همين رابطه (سببيت و مسبّبيت، دال و مدلول بودن) موجب گرديده که بر عقيده و رأي، قول، اطلاق کنند.سيبويه مي گويد:
چرا همانگونه که قول را کنايه از عقيده گرفته اند، کلام را کنايه از آن نگرفته اند؟ و هرگز کلام را به جاي قول، در معني عقيده و رأي استعمال نکرده اند؟
به اين دليل که قول، به عقيده بيشتر نزديک است تا کلام. زيرا قول، بر کلام ناقص و غير مستقل نيز گفته مي شود که به تتميم نياز دارد تا مفيد شود. مانند بعض جمله که نياز به بقيه ي آن دارد، گرچه بر آن، اطلاق قول صحيح است، ليکن، اطلاق کلام نشايد. و همچنين عقيده براي افاده و روشن شدن، به عبارت و الفاظ که گوياي آن باشد، نيازمند است.
خلاصه:
قول، جنبه ي ابراز عقيده دارد، و به جاي عقيده و رأي استعمال مي شود و به خلاف کلام تنها به معناي تلفظ و نُطق و سخن گفتن نيست. از اين رو قول درباره ي غير انسان نيز استعمال مي شود، چنانکه شاعر گويد:
قالت له الطير: تقدم راشداً *** انک لاترجع الاحامداً. (1)
ديگري گفته است:
قالت له العينان: سمعاً و طاعةً *** و حدَّرتا کالدّرّ لما يثقَّب. (2)
ديگري مي گويد:
امتلأ الحوض و قال قطني. (3)
ديگري گفته است:
بينما نحت مُرتَعون بفلجٍ *** قالت الدُّلَّح الرُّواء: إنيه! (4)
که در تمامي اين موارد، مراد زبان حال است، نه زبان قال.
3. راغب اصفهاني گويد:
قول، به چند گونه به کار برده مي شود:
اول، روشن ترين آن: لفظي باشد که از حروف ترکيب يافته باشد، و با وسيله ي نطق انجام شود؛ چه مفرد باشد، چه جمله.
دوم، به آنچه در نفس تصور شود، پيش از ابراز آن به وسيله ي لفظ، مي گويند، چنانکه در اين آيه آمده است:
وَيَقُولُونَ فِي أَنفُسِهِمْ لَوْلاَ يُعَذِّبُنَا اللَّهُ؛ (5)
در دل خود چنين تصور مي کنند.
در آيه، آنچه را در دل خود گمان برده اند، قول ناميده است.
سوم، به صرف اعتقاد مي گويند، همانطور که مي گويند: فلاني به قول ابي حنيفه رفته است، يعني: رأي او را پسنديده و هم عقيده او شده است.
چهارم، مطلق دلالت را گويند: چنانکه شاعر آورده است:
امتلأ الحوض و قال: قطني.
حوض پر شد و دلالت بر آن داشت که مرا بس است.
پنجم، عنايت داشتن به چيزي که عقيده ي جازم را مي رساند. چنانکه گويند: فلاني چنين قولي را دارا است. فلان يقول بکذا. زيرا اختصاص او را بدان قول مي رساند.
ششم، اصطلاح اهل ميزان (علماي منطق): قول جوهر، قول عرض و... که در مقولات شمرده اند.
هفتم، الهام. مانند:
قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً. (6)
زيرا چنين گفتاري به صورت خطاب بر او القا نشد و صرفاً الهام و القاي دروني بود.
ذلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ. (7)
در اين آيه، عيسي را قول حق ناميد، همانگونه که او را در آيه ديگر، کلمه ناميد:
وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ. (8)
و اين اشارت به اين آيه دارد:
إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ. (9)
ب. قول در قرآن
در قرآن نيز، واژه ي قول درباره غير انسان ها به کار برده شده است، چه آنکه آن ها را مخاطب (طرف خطاب) قرار داده، يا از آن ها نقل قول کرده است.1. سخن زمين و آسمان
ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ. (10)سپس به آسمان رو آورده به آن پرداخت، در حاليکه دودي بيش نبود. پس به او و زمين گفت: بوجود آييد، چه بخواهيد چه نخواهيد. گفتند: مي آييم، و فرمان پذيريم.
مقصود از گفتن با زمين و آسمان و گفته ي زمين و آسمان چيست؟
علامه طباطبايي - قدس سره - فرموده: (11) مقصود همان است که در آيه 117 سوره بقره آمده است:
بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ إِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ
يا در آيه 82 سوره يس آمده است:
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ. (12)
قول، در اين دو آيه ي کريمه، کنايه از: « ابراز اراده و خواست دروني » است؛ به هر گونه که باشد. لذا گفتن با لفظ نيست، و هيچگونه سخن در کار نبود، جز آنکه همانگونه که گفتار نمايانگر خواسته ي دروني است، به هرچه نمايان گر خواسته باشد، قول و گفتار گفته مي شود و لازمه ي آن، مقصود است که « ابراز مراد » باشد.
2. سخن جهنم
يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِن مَزِيدٍ. (13)روزي که به دوزخ گوييم: آيا پر و انباشته گرديدي؟ و او گويد: آيا بيشتري هست؟
سخني در ميان نيست، و گفتاري در کار نمي باشد. آنچه هست، زبان حال است، و کنايه از آن که گنجايش دوزخ آن اندازه است که هرچه درافتد فزوني نکند. و اين سخن، ردّ بر کساني است که گفته اند: مگر دوزخ گنجايش اين انبوه از کافران را دارد؟
وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَماءُ أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِي الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلى الْجُودِيِّ وَقِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. (14)
به زمين گفته شد: آب خود را فروکش. و به آسمان گفته شد: فروگذار. آب ها ته کشيد، و کار تمام شد و کشتي - به سلامت - به کوه جودي نشست. و گفته شد: دور بادا گروه ستم کاران.
اين گفتار همانا ابراز اراده و خواست پروردگار است.
3. سخن گفتن با آتش
قُلْنَا يَانَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ. (15)منظور از قول در اينجا صرفاً، ابراز اراده ي پروردگار است. پس معناي آيه چنين است: « خواستيم آتش سرد و سلامت باشد. و چنين شد. » بنابراين:
حتي لفظ « کوني: بوده باش » نيز در کار نبوده است.
و نيز آيه ي:
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُوْا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ. (16)
صرفاً تعلق اراده ي پروردگار به مردن ايشان است. و فرقي ميان قال لهم موتوا و احياهم نيست.
اي أماتهم ثم احياهم.
يا آنکه:
قال لهم موتوا ثم قال لهم احيوا؛ اي اردنا اما تتهم ثم احياءهم.
5. سخن با حيوانات
شيوه ي نسبت دادن « قول » به حيوانات در قرآن نيز بر همين منوال است، يعني: « ابراز خواسته دروني » به هر وسيله که بوده باشد. و هيچ دليلي وجود ندارد که با لفظ يا صوت انجام گرفته باشد.درباره ي مورچه آمده است:
... قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ. (17)
به طور حتم، گفتاري آن گونه که ميان انسان ها متداول است، در کار نبود و اساساً اين گونه حيوانات، پيام ها و دريافت هاي خود را به واسطه ي امواج - همچون رادارها - انجام مي دهند، و هرگز لفظ يا صوتي از خود بروز نمي دارند.
قرآن در رابطه با هدهد که براي سليمان پيام آورد مي فرمايد:
فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقَالَ أَحَطتُ بِمَا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَجِئْتُكَ مِن سَبَإِ بِنَبَإٍ يَقِينٍ * إِنِّي وَجَدتُّ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَأُوتِيَتْ مِن كُلِّ شَيْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ * وَجَدتُّهَا وَقَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ. (18)
آيا هدهد اين پيام را شفاهاً و با لفظ و تکلِّم انجام داد؟ هرگز! زيرا حضرت سليمان خود مي فرمايد:
وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُدَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْرِ وَأُوِتِينَا مِن كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ. (19)
يکي ديگر از عنايات الاهي به حضرت سليمان که وارث داود است، دانستن زبان پرندگان است. يعني بر دريافت پيام هاي آن ها قدرت داشت، نه آنکه پرندگان با زبان آدمي سخن مي گفتند.
پس صرفاً به آنچه بتواند پيام را برساند، و خواسته کسي را به ديگري برساند، قول مي گويند. و دريافت پيام همانند شنوايي سخن باشد.
قول منسوب به ملائکه و شياطين، نيز بر همين گونه است، يعني فرستادن پيام و دريافت آن منظور است و گونه ي آن معلوم نيست، و هرگز نبايد تصور کرد که به گونه انسان ها باشد؛ زيرا اين يک قياس مع الفارق است و نبايد مجردات را با ماديات قياس کرد، و چگونگي کار و گفتار آن ها را مانند کار و گفتار انسان ها دانست.
انسان براي فرستادن پيام دروني و دريافت آن، وسايل مخصوص به خود را دارد. مخلوقات ديگر نيز وسايل مخصوص به خود را دارند. و نبايد انواع مخلوقات و موجودات را که از هم جدا هستند يکنواخت پنداشت. اين پندار غلطي است که آدمي هر چيزي را بر خود قياس کند و همگون خود پندارد. شايد اين گونه پندار، از حس خودخواهي سرچشمه گرفته باشد، که آدمي خود را معيار سنجش تمام اشياء قرار مي دهد، و با خود محوري انديشه مي کند.
6. سخن با ملائکه و ابليس
در آنجا هم که خداوند با ملائکه سخن مي گويد و پيام مي رساند، يا ملائکه در جواب، گفتاري دارند، نبايد از جنس کلام آدمي دانست. همچنين در رابطه با ابليس که:وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً.
قَالُوا أتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ...
قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَتَعْلَمُونَ...
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هؤُلاَءِ....
قَالُوا سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا...
وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَهِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ.... (20)
ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكِهِ اسْجُدُوا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ...
قَالَ مَامَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ.
قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ.
قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا...
قَالَ أَنظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ.
قَالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ.
قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ...
قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْءُوماً مَدْحُوراً... (21)
إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَهِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ * فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ * فَسَجَدَ الْمَلاَئِكَهُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلَّا إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ.
قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنَ الْعَالِينَ.
قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ.
قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ * وَإِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلَى يَوْمِ الدِّينِ.
قَالَ رَبِّ فَأَنظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ.
قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنظَرِينَ * إِلَى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ.
قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ.
قَالَ فَالْحَقُّ وَالْحَقَّ أَقُولُ * لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنكَ وَمِمَّن تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ. (22)
اين گونه رد و بدل کردن سخنان طولاني و گفت و شنودها، اگر نگوييم زبان حال است، زبان قال - به گونه ي انسان ها - نيست؛ زيرا يک گونه قياس بي وجه است.
7. سخن شيطان با انسان
به خصوص آنجا که شيطان، انسان ها را مورد خطاب قرار مي دهد و با آنان سخن مي گويد، چيزي جز القاي خاطره و وسوسه و خطور ذهني براي انسان ها نيست.كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبِّ الْعَالَمِينَ. (23)
هيچگاه آدمي مورد خطاب شفاهي و آشکار ابليس قرار نگرفته است، تا به وي دستور دهد که کافر شود. بلکه اين يک وسوسه و تحريک دروني است که به وسيله ي ابليس انجام مي گيرد، لذا زبان حال او - پس از پيروز شدن - به باد مسخره گرفتن انسان ها است که چگونه فريب خوردند و وسوسه هاي تهي و بي ارزش او را پذيرفتند. و به پيام عقل و فطرت خويش که همانا توحيد است، وقعي ننهادند.
از همين قبيل است گفتار ابليس در روز واپسين:
وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدتُّكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُم مِن سُلْطَانٍ إِلَّا أَن دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاَ تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنفُسَكُم مَّا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنتمُ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِن قَبْلُ... (24)
شيطان در آن روز مي گويد:
خداوند شما انسان ها را نويد داد، که نويد او حق بود و حقيقت داشت.
و من وعده دادم و وعده ي من پوچ بود و از آن تخلف ورزيدم، زيرا وعده هاي من سرابي بيش نبود. و هرگز مرا به شما سلطه اي نبود؛ جز آنکه شما را خواندم و اجابت نموديد؛ لذا مرا ملامت نکنيد و خود را ملامت کنيد. امروزه من به فرياد شما نمي رسم، و شما هم فريادرس من نخواهيد بود. من به آنچه شما شرک ورزيديد، کافر بوده ام.
اين گفتار با اين استدلال، به تمامي حکايت از روشن شدن واقعيات دارد. در آن روز، حقيقت آشکار مي شود، و ابليس در مقابل انسان ها چنين حالتي دارد، انسان ها از شيطان در شگفتند، و ابليس از انسان ها در شگفت که چگونه نويدهاي پوچ او را باور کردند؟
البته - در حقيقت - باور نداشته اند، بلکه اين خود بودند که خود را با وعده هاي پوچ دلخوش مي کردند.
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَهٌ * وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ. (25)
همچنين است گفتار وي با مشرکان، در جنگ بدر:
وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَقَالَ لاَغَالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَإِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَقَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنكُمْ إِنِّي أَرَى مَالاَتَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اللّهَ... (26)
شيطان، مشرکان را در آن روز فريفت و کردار آنان را براي ايشان جلوه داد. و به آنان وانمود کرد که هرگز کسي بر شما پيروز نخواهد شد و من در جوار و همسايگي شما هستم و شما را ياري مي کنم، ولي آنگاه که هنگامه جنگ شد، به پس رفت و گفت: از آنچه شما را درانيد بيزارم، زيرا آنچه را من مي بينم، شما نمي بينيد.
جمله: وَقَالَ لاَغَالِبَ لَكُمُ بيان همان زينت بخشيدن به کردار آنان است. مشرکان با آن دم و دستگاه چنين مي پنداشتند که هيچکس را ياراي مقاومت با آنان نيست. لذا اين گفتار، القاي خاطره است که از کردار نابخردانه ي خود آنان سرچشمه گرفته است.
خلاصه: قول، در تمامي اين آيات، چيزي جز ابراز خواسته ي دروني نيست؛ ولي نه به گونه اي که انسان ها ابراز مي دارند و نبايد قياس کرد. هر موجودي وسايل ابراز دروني مخصوص خود را دارد. که با وضع و حال او متناسب است.
پينوشتها:
1. طير، در استعمال عرب، مؤنث مجازي است. و لذا قالت گفته.
معني شعر چنين است:
پرندگان به او گفتند: پيش تاز شو، راه يافته باش. همانا برنگردي مگر آنکه ستوده گر باشي.
2. حدّر و أحدر به معناي ستبر است.
معني شعر چنين است:
دو چشمان به او گفتند: شنوا و طاعت پذيريم. و ستبر و درشت و درخشنده شدند مانند دانه هاي گوهر که هنوز سفته نشده اند.
3. قطني يعني: مرا بس است. استخر، پر گرديد و گفت: مرا کفايت است.
4. فلج، نام جايگاهي است. رنغ: چريدن باشد. دُلَّح، جمع دالح، ابر بارور را گويند. رواء، جمع راوي، سيراب را گويند. انيه: صداي فشردن ابر و غرش رعد است.
معني شعر چنين است:
موقعي که در فلج به چرا مشغول بوديم، ناگاه ابرهاي بارور و سيراب از آب گفتند: آهان...
کنايه از آمادگي براي باريدن است.
5. مجادله، آيه 8.
6. کهف، آيه 86.
7. مريم، آيه 34.
8. نساء، آيه 171.
9. آل عمران، آيه 59.
10. فصلت، آيه 11.
11. فقوله لها و للارض « ائتيا طوعاً او کراهاً » کلمة ايجاد و امر تکويني کقوله لشي اراد وجوده: کن، قال تعالي: « انما مره اذا اراد شيئاً ان يقول له کن » (يس، 83) و مجموع قوله لهما « ائتيا » الخ و قولهما له « اتينا » الخ، تمثيل لصفة الايجاد و التکوين علي الفهم الساذج العرفي و حقيقة تحليله بناءً علي ما يستفاد من کلامه تعالي من سراية العلم في الموجودات و کون تکليم شيء بحسب ما يناسب حاله و قد اوردنا بعض الکلام فيه فيما تقدم من المباحث و سيجي شطر من الکلام فيه في تفسير قوله « قالوا انطقنا الله الذي انطق کل شيء » (فصلت، 21) (سيد محمدحسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج 17، صص 366-365.
12. همان، ج 2، ص 333.
13. ق، آيه 30.
14. هود، آيه 44.
15. انبياء، آيه 69.
16. بقره، آيه 243.
17. نمل، آيه 18.
18. همان، 22-24.
19. همان، 16.
20. بقره، آيات 34-30.
21. اعراف، آيات 18-11.
22. ص، آيات 85-71.
23. حشر، آيه 16.
24. ابراهيم، آيه 22.
25. قيامت، آيه 15-14.
26. انفال، آيه 48.
نصيري، علي؛ (1387)، معرفت قرآني جلد دوم، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}